من همیشه دوست داشتم که یک بارهم شده من غذا را بپزم خیلی من غذاپختن رادوست دارم من از بچه گی غذا پختن بهترین ارزوی من بود برای همین غذا پختن را خیلی دوست داشتم وقتی من این ارزویم را برای دوستانم گفتم همه ان ها به من خندیدند ولی سمیه به من نخندید ان وقت سمیه گفت بچه ها خنده که ندارد همه ی ما یک ارزو داریم که فرق دارد ومن سرم را انداختم پا یین سمیه ادامه داد شما هم دوست دارید که من و فاطمه به شما بخندیم بچه ها گفتند نه سمیه گفت پس چرا شما به فاطمه خندیدین بچه ها شرمنده شدن واز فاطمه معذرت خواستند.
یکی از روزای خوب خدا یک پسر کوچولو شیتون که با سنگ
پرندها می زد داش توی خیابان راه می رفت
چشمش به
لانه ی کبوتری افتاد و یک سنگ برداشت و به طرف بچه ی کبوتر ی پرتاب کرد ورفت به
خانه
به نام خدا
من فاطمه کوچولو هستم و این اولین وبلاگ من است.
من امسال به کلاس سوم می روم.
من دوست دارم قصه ها و خاطراتم را در این وبلاگ بنویسم.
از اینکه شما نوشته های من را می خوانید، خیلی خوشحالم.
امیدوارم دوستان خوبی باشیم.