یکی از روزای خوب خدا یک پسر کوچولو شیتون که با سنگ پرندها می زد داش توی خیابان راه می رفت
چشمش به لانه ی کبوتری افتاد و یک سنگ برداشت و به طرف بچه ی کبوتر ی پرتاب کرد ورفت به خانه
رفت توی حیاطشون داشت توپ بازی می کرد که یه دفه مادر کبوترایی که با سنگ زده بود، اومد و روی دیوارشون نشست و گریه کرد. پسر کوچولو رفت جلو و کبوتر را نگاه کرد. اشک کبوتر روی صورت پسرک چکید. و تا ابد روی صورتش جایش ماند. و تا ابد درس عبرتی شد که پرنده ها را اذیت نکند...!